يکشنبه، 28 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

محمد یزدانی

محمد یزدانی
حاج محمد يزدانى، پدر معظم شهيدان؛ »محمد حسين« و »محمد حسن«( سوم تير 1315 در روستاى گارماسه از توابع فلاورجان به دنيا آمد. تك پسر بود و بزرگترين فرزند خانواده. پدر و مادرش پسرخاله، دختر خاله بودند. پدرش »مصطفى« اهل گارماسه و مادرش »صغرى« در زرين‏شهر به دنيا آمده بود. - پدرم شاگرد دهيار بود. روزى دو ريال مزد مى‏گرفت. وضع مالى‏مان تعريفى نداشت. پنج ساله بودم كه به نجف‏آباد آمديم، پنج كلاس درس خواندم و تو مغازه »حاج باقر جولايى« وردست پينه‏دوز شدم. حاج باقر، درس خواندن يادم داد. مادرش به زبان عربى علاقه خاصى داشت و به همين دليل، »محمد« را به آموختن زبان عربى تشويق كرده به قدرى عربى آموخت. محمد با آن كه تنها فرزند ذكور خانواده بود، كمك به مادر و پدر را از همان كودكى وظيفه خود مى‏دانست. بيست ساله بود كه همسايه‏شان »حاج خديجه« برادرزاده‏اش »محترم حاج صادقيان« را براى ازدواج به او پيشنهاد داد. قرار شد محمد، دختر را ببيند و جواب بدهد. جلسه‏اى برگزار شد. عروس براى پذيرايى آمد، ولى محمد، روى نگاه كردن به چهره او را نداشت. بى‏آن كه او را حتى يك نظر ديده باشد، گفت: »قبول«. - يك سال و نيم نامزد بوديم. همسرم پنج ساله بوده كه مادرش فوت كرده بود. يك روز عمويش مرا صدا زد. اين دختر يتيم است. چرا براش عروسى نمى‏گيرى كه برويد سر خانه و زندگيتان؟! همان يك جمله كافى بود. - بيست و دوم مهرماه سال 1335 عقد كرديم، با مهريه پانصد تومان. همسرم خيلى كم‏سن بود. صيغه محرميت خوانديم. به سن بلوغ كه رسيد، عقد محضرى كرديم. يك حياط سه اتاقه داشتيم كه يك اتاق كاهگلى كوچك آن را به من دادند. محترم از اين كه من پنبه‏دوزى مى‏كردم، خوشش نمى‏آمد. يك دوچرخه خريدم و شروع كردم به دستفروشى. محمد با دوچرخه به دهات اطراف مى‏رفت. »جوزون، قلعه شاه، قلعه سفيد، قدره جون، گل حروم و فريدر« جنس مى‏فروخت و گاهى تا ديروقت مى‏ماند و به خاطر خرابى جاده و خطرات راه، در همان جا مى‏ماند. - آن قدر به محترم علاقه داشتم و بهش وابسته بودم كه بدون او نمى‏توانستم چيزى بخورم. دستمزدم، گاهى پول بود و گاه تخم‏مرغ، نخود، عدس و گندم. زمستان‏ها موقع برگشتن به خانه در برف مى‏ماندم. مسيرهاى دور را با اتوبوس مى‏رفتم. دوچرخه را مى‏گذاشتم روى اتوبوس. بين مسير پياده مى‏شدم و با دوچرخه به روستا برمى‏گشتم. سربازى هم نرفتم. عهد مصدق بود. صد تومان دادم و معافى گرفتم. محمد صاحب نه فرزند شد، پنج دختر و چهار پسر. از دستفروشى و تحمل رنج راه خسته شده بود. دار قالى خريد. محترم مى‏بافت و او مى‏فروخت. كم‏كم چله مى‏زد و براى مردم هم دار تهيه مى‏كرد. - وضع مالى‏ام بهتر شد. كم‏كم ماشين خريدم. پيكان، تويوتا، ژيان.. بعد يك مغازه تو زرين شهر خريدم. چند تا شاگرد داشتم. شده بودم ارباب. براى خودم برو و بيايى داشتم. او خانه بزرگى در كوچه گلستانى خريد. با همسرش به سفر حج مشرف شد. در مسير بازگشت، يك اتومبيل گالانت ژاپنى خريدم بيست تومان. مردم از دست رژيم پهلوى، جانشان به لب رسيده بود. تو نجف‏آباد، كسى نمى‏توانست از خانه بيرون بيايد، مغازه‏ها را آتش مى‏زدند، به بازار حمله مى‏كردند. پسرهايم مى‏رفتند و شب مى‏آمدند. دستشان پر از اعلاميه بود. محترم از روزى مى‏گويد كه محمد حسين نفس‏زنان و خسته از مدرسه به خانه آمد. چيزى از توى لباس‏هايش برداشت و سريع بيرون رفت. - وقتى آمد، گفتم چه كار دارى مى‏كنى؟ گفت: مأمورها دنبالم بودند، رفتم اعلاميه‏ها را تو خاك پشت خانه مخفى كردم. او خيلى غيرتى بود. »يك بار با حاج آقا محمد حسين و محمد حسن رفتيم نماز جمعه. منافقين توطئه كردند و درگيرى پيش آمد. پسرها را گم كرديم و با هزار اضطراب و دلهره به خانه برگشتيم. تا شب دلم مثل سير و سركه مى‏جوشيد. آخر شب آمدند. با لباس‏هايى كه خاكى و خونى تعريف كردند كه به مجروحان كمك مى‏كرده‏اند.« محمد حسين قبل از انقلاب با شهيد حجةالاسلام محمد منتظرى دو ماه به لبنان رفت و بعد از پيروزى انقلاب از آن جا كه برگشت، بيست و دو ساله بود كه با دختر دايى پدرش ازدواج كرد و هنوز چهل روز از عروسى‏اش نمى‏گذشت كه عازم جبهه‏ى شد. - حقوقش دو تومان بود. مى‏آورد و مى‏داد به من. قبول نمى‏كردم، ناراحت مى‏شد و شكايت مى‏برد به مادرش. خريد خانه را انجام مى‏داد. براى خواهرهاش، هدايايى مى‏خريد. در وصيتنامه‏اش نوشته بود: »اميدوارم از خدا دور نشويد. بيكار نمانيد. از پدرم هم مى‏خواهم كه زيادتر از پيش، به عبادت خدا مشغول شود و حقوق قالى‏باف‏هايش را زيادتر كند.« »محمد حسين« متولد 1337 بود و پنجم مهر سال 1360 در عمليات ثامن‏الائمه در منطقه فياضيه به شهادت رسيد. »محمد حسين« كه بارها با پدر و برادر به جبهه رفته و چندين بار مجروح شده بود، بعد از مراسم تدفين برادر، عزم رفتن كرد. محترم رفت به خواستگارى دختر دلخواهش. - نوه‏دايى‏ام را برايش گرفتيم كه سرگرم زندگى بشود و هواى جبهه، از سرش بيفتد. پدرش گفت: اگر نروى جبهه، ماهى پنج هزار تومان بهت مى‏دهم. نرو... دلخور شده بود، آمد پيش من: به بابا بگو ما با نان و ماست هم مى‏سازيم. محمد او را منع مى‏كرد ولى او عاشق بود عاشق خدا. از طرف جهاد به عنوان راننده اعزام شد.« محترم با همكارى همسايه‏ها براى رزمنده‏ها، ترشى، مربا، پتو، لباس و رختخواب تهيه مى‏كرد و روانه منطقه مى‏كرد. »محمد حسن« هشت ماه بعد از ازدواجش در روز يازدهم ارديبهشت سال 1362 به شهادت رسيد.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.